من...

این وبلاگ توضیحی ندارد...

من...

این وبلاگ توضیحی ندارد...

دوردست ها...

. . . تو در دوردست ها ایستاده ای و به آسمان بالای سرت با خشم می نگری. . .

من در دوردست ها با فاصله از تو اینجا ایستاده ام و در گرمای ژرف و عمیق قلبم وجودت را خالصانه احساس می کنم . . .

تو در دوردست ها آنقدر در افکار خودت مشغولی که وجود مرا در این سو احساس نمیکنی . . .

تو در دوردست ها آنقدر از من دلگیری که صدای ناله ها و خواهش های بی انتهایم را نمی شنوی. . .

من در اینجا آنقدر غرق در تو و افکار تو هستم که چیزی جز رضایت تو نمی بینم. . . نمی خواهم و نخواهم دید. . .

تو در دوردست ها سرمست از عطر غرورت به همه نگاه میکنی و من اینجا با چشمانی پر از اشک و خالی از هر آنچه که نامش را غرور نامند به دنبال تو میگردم. . .

من در آستانه ی پاییز قصد تکیه بر بازوان تو را داشتم ولی تو در دوردست ها با  تلخی جواب اشتیاق بی حد مرا میدادی و صدای التماس هایم را نشنیدی. . .

تو در دوردست ها مرا رنجاندی. . .

تو مرا به صدای دلنشینت عادت دادی و مرا وادار کردی که همچون تو مغرور باشم...

تو مرا با تک تک کلماتت جادو میکردی. . . هر نقطه در کلماتت را بی اختیار از حفظم . . . !!

تو در دوردست ها با تلخی غرورت داغی بر دلم نشاندی که با یادآوریش لذت عشق را تجربه می کنم. . .

مانند لذت شنیدن جمله ی دوست دارم در سکوت صدای پاسی از شب. . . مانند صدای دلنوازت زمانیکه از من ناراحت است می لرزد. . .

من در اینجا با سرمای وجودم مینویسم . . . سرمایی که تا مغز استخوانم را می سوزاند. . . با دستانی مینویسم که می لرزد و از خدا میخواهند. . . به راستی آنها از خدا چه میخواهند جز تو؟!؟! آری این دو دست دیگر هیچ چیز را جز تو از خدای جهانیان طلب نمیکنند . . . تو را. . .آری تو را. . .

تویی را که در دوردست ها همه چیز از خدای عالم طلب میکنی جز من . . . ولی هنوزم تو را میخواهم....با تمام وجود عاشقانه تو را ستایش میکنم و تا کنون از تو با درگاه خدا گله ای نکردم . . .هنوز هم تو را با تمام وجود فریاد میزنم اما تو در دور دست ها دست در گریبان خود فرو برده و با لبخند پیروزمندانه ای به کارهایت می اندیشی . . . بیاندیش که اندیشیدن در پایان برای تو پیروزی و برای من زجر را به ارمغان می آورد. . . بیاندیش که اندیشه ی پر فروغ تو برای من در ذهنم از هر چیز با شکوه تر است. . .

با جلال و شکوه بیاندیش. . . مردانه بیاندیش و عاشقانه لبخند بزن و به خود بیاندیش . . .و آنگاه که از تمام پیروزی هایت احساس رضایت کردی اندکی هم به من بیاندیش با خود اندیشه کن و بیاندیش که. . . بیاندیش که. . . من در دور دست ها

      

   دوستت دارم. . .

جمعه...

خوب اومدم ....

۵شنبه بابا اومد دیدیم خیلی خسته است....گفت ۱ ساعت میخوابم بعد میریم...خوابیدن همانا مامانم بیدارش نکردن همانا...خلاصه قرار شد جمعه صبح راه بیوفتیم...

صبح ساعت ۷ پاشدیم...به مامی گفتم اه نمیذاری آدم یه جمعه راحت تا ۱۱...۱۲ بخوابه...

خلاصه راه افتادیم و ساعت ۱۲ رسیدیم آمل و بعدشم آنی و علیرضا اومدن و وقتی هم که اینا میان دیگه تمرکز واسه درس خوندن میپره...

بعد من ۱ بار لباس رو خونه پوشیدم بابا دید تایید کرد...یه بار هم آمل پوشیدم که علیرضا تایید کنه...یکی ۲تا که نیستن...بعدشم ساعت ۴ رفتیم خونه ی آنی اینا بعدش رفتیم آرایشگاه و آنی که کلی جیگر شده بود خیلــــــــــــــــــــــــــــی خوشگل شده بود ماشاالله...منم خوشگل شده بودم...هی بهش گفتم بریم آتلیه ها هی گوش نداد...خلاصه قرار شد هفته ی بعد واسه تولدش بریم...

حالا اومدیم خونه دیر هم شده بود علیرضا گیر داده آتی باید شالش رو بندازه من ببینم تایید کنم بعد بریم...حالا شال رو انداختم میگه بریم خونه اون یکی شال رو برداریم....گفتم علیرضا بیخــــــــــــــیال دیره ه ه ه....خلاصه از خر شیطون اومد پایین و رفتیم و از ۹ تا ۱ ما همش وسط بودیم و رقصیدیم فقط واسه کیک بریدن نشستیم...منم با اون ۱۱ سانت پاشنه پدر پدر جد پام دراومد...ولی خیلی خوش گذشت... حالا پسر عمه ی من غیرت بازی...تو دلم گفتم توی سیب زمینی بی رگ واسه من غیرت بازی در نیاری نمیشه؟!؟! بعدشم یک بحث کوچولو(دعوا) باهم  کردیم یه حرف سنگین زدم خیلی ناراحت شد از ساعت ۱۱:۳۰ تا ۱ یه گوشه نشسته بود تو فکر بود و ناراحت دلم براش سوخت...اما خوب تقصیر خودش بود به من چه میخواست.....استغفرالله....

بعد جمعه سالگرد ازدواج عموم بود...ما و آنی اینا و عموم اینا و اون یکی پسر عمم بعد از نامزدی رفتیم دور دور بعد عموم واسه همه بستنی خرید...انقدر هوا سرد بود ما داشتیم میلرزیدیم بستنی میخوردیم بعد رفتیم روی یه پلی اونجا پیاده شدیم کلی بزن برقص کردیم خیلی خوش گذشت آسمون هم پر ستاره بود فوق العاده قشنگ بود...من که دیگه نمیتونستم رو پام وایسم...از پادرد و خواب و خستگی و سرما خلاصه رازی شدن و برگشتیم ساعت ۳ اومدیم و خوابیدیم...

حالا ساعت ۱۰ مامانم منو بیدار کرده میگه پاشو درستو بخون منم قاطی کردم گفتم ولم کن بابا بذار بخوابم اصلا من فردا نمیرم امتحان بدم...

خلاصه خوابیدم و ساعت ۱۲ پاشدم...گفتم ناهار میخورم میشینم سر درس...موقع ناهار آنی اومد و دیگه درس مرس بیخیال....ساعت شد ۵ من تازه نشستم به درس خوندن...یکم خوندم و بعد عمم اومد...وقتی هم که مهرگان میاد دیگه عمرا نمیشه درس خوند...

بعد نشستیم من کلی داشتم مخ مامان و بابا رو میخوردم که آقاجان نریم تهران بیخیال امتحان مهم نیس....کلی من و پسر عمم فک زدیم آخر سر مامانم به بابام گفت خوب پاشو بریم دیگه...منم گفتم آره دیگه منم که آفتابه پر میکردم...

بعد هم ساعت ۹ میخواستیم راه بیوفتیم...

بعد بابا و علیرضا داشتن وسایل رو جا به جا میکردن من و آنی نشستیم تو ماشین علیرضا....من صدای ضبط رو بردم تا ته با آنی کلی رقصیدیم تو ماشین...اینقــــــــــــدر خندیدیم...بعد که پیاده شدم و با آنی و علیرضا خداحافظی کردم...بغضم گرفت...

نشستیم تو ماشین و راه افتادیم بی اختیار اشکام میومد...

من آنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی رو میخوام....

خلاصه ساعت ۱۲ رسیدیم تهران...منم تا ۲:۳۰ نشستم درس خوندم صبح هم خواب موندم....بعد با عجله حاضر شدم و رفتم بیرون....وااااااااااااااااای نمیدونی چه برفی میومد منم که عاشق برف و بارون....خلاصه رسیدم مدرسه و امتحانم هم بد نبود اما عالی هم نبود...

کلی هم خندیدیم با بچه ها...

الانم باید برم هندسه بخونم که نشستم پای کامپیوتراااا!!!

تماس...فرت!!!!


عشق یعنی.....؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!

خوب تا الان ۵ تا امتحان دادم که ۲ تاش رو بسلامتی خراب کردم!!

امروز من فقط خودم رو نزدم تو مدرسه آخه  10+4   رو نوشتم ۱۶ به خاطر همین بقیه محاسباتم غلط در اومد و اون سوال ۵.۵ نمره داشت....دلم میخواست سر معلم رو بزنم به دیوار...آخه ۲ صفحه سوال داده بود ۲۰ نمره هر سوال هم یکی ۱.۵ یا ۲ نمره....آخه نامردی نیست؟!؟!

غروب هم که کلاس داشتیم...بعد معلممون یه پسر ۲۶...۲۷ سالست....وای از وقتی میریم کلاسای این اینقدر میخندیم اینقدر که مسخرست اما بعضی از رفقا مقداری بی ظرفیتن...

هفته ی پیش وقتی استراحت داد و از کلاس رفت بیرون سپیده رفت تو چاییش گچ ریخت با دست هم زد انقـــــــــــــــــــــدر خندیدیم...گفتم سپیده یارو معلم شیمیه میفهمه...در ضمن ضایست...

امین اومد سر کلاس داشت درس میداد چاییش رو بلند کرد گفت گچ ریختین این تو؟! ما گفتین نـــــــــه ماله کتریه...بعد خودش یکم گچ ریخت گفت اا چه جالب...حل میشه!!!

امروزم امین اومد سر کلاس بعد مارک لباسش Gucci بود...

بعد کلاس سرو صدا بود بچه ها بیچاررو دست انداختن بابا مارک پوششش...من و پانی هی میگفتیم زشته نگین...اما کو گوش شنوا؟!؟!

بعد داشت تست هارو میدید دوست پسر یکی از بچه ها زنگ زد دختره برداشت داشت حرف میزد آقا به این بر خورد هرچی دلش خواست گفت!!!

هنگام توضیح من و شبنم یک سوتی عزیم الجسه دادیم که افتضاح بود...به دلیل مسائل امنیتی جایز نیست اینجا بگم!!!

الانم که اینجانب پشت کامپیوتر نشستم 1 شنبه امتحان شیمی دارم و پدر گرام الان در راه رشت - تهران هستن که بیان مارو بردارن بریم آمل(مثل اینکه پدر گرام ماشین سواری دوست دارن....چه حالی داره ماشاالله...(بزن به تخته چشم نخوره) وای که عاشقتمممممممممم)

فردا هم نامزدی دختر عمو جانه و عشق و حااااااااااااااااال....این هفته هم درگیر خرید لباس و بوت برای نامزدی و تولد آنی(که هفته ی دیگست) بودم...خلاصه یک دست پیرهن مخمل مشکی خریدم که البته مجبورم کل مهمونی شال رو دوشم باشه...چون فک فامیلای گرام و غریبه و اینا دیگه.... با یه بوت مشکی خوشگل با 11 سانت پاشنه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

ولی خیلی باحاله...واسه تولد آنی هم باز یه پیرهن گرفتم که اونم مورد داره...اما خوب چون مهمونی فقط دختران ایراد نداره!!!


پ.ن 1: اینجا آسمان ابریست ، آنجا را نمیدانم... اینجا شده پائیز ، آنجا را نمیدانم... اینجا فقط رنگ است ، آنجا را نمیدانم... اینجا دلی تنگ است ، آنجا را نمیدانم...

پ.ن 2: معزل(بلد نیستم دیکته ی درستش رو)بزرگ هم الان کادوئی واسه آنی!!!

تا بعد...