من...

این وبلاگ توضیحی ندارد...

من...

این وبلاگ توضیحی ندارد...

....

خوب همینجوی اومدم تا تولد آنی رو تعریف کنم....

۵شنبه از مدرسه اومدم خونه و دیدم مامی هیچ وسیله ای جمع نکرده...گفتم ااا مگه نمیریم؟! مامی گفت نه...جاده شلوغه...منم گفتم به تو تلگراف زدن؟!؟!

زنگ زدم به بابا و گفت وسایل رو جمع کنین میریم...از من اصرار و از مامی انکار خلاصه راضی شد...

وسایل رو جمع کردم...رفتم یه سر پیش طناز که یه چیزی ازش بگیرم...یه ۱ ساعتی پیش طناز بودم و بعدش امدم خونه و راه افتادیم...

ساعت ۱۰ رسیدیم آمل و رسیدیم خونه دیدیم عموم اینا اونجان...من و دختر عموم هم کلـــــــی با هم حرف زدیم و خندیدیم....شام رو دور هم خوردیم ساعت ۱ بود که دیگه اونا رفتن و ما هم رفتیم خوابیدیم...

جمعه صبح پاشدم و فهمیدم دایی اینا دارن میان آمل کلی خوشحال شدم...

ساعت تقریبا ۵ بود که دایی اینا اومدن و ما(من...آنی...مامی...علیرضا) هم ساعت ۶ رفتیم که خریدای تولد بکنیم...رفتیم کارامون رو انجام دادیم و شام هم خونه ی عموم دعوت بودیم و خلاصه خوش گذشت...

شنبه خواب بودم  طبق معمول این ملینا و رومینا(۲تا دختر داییام) پریدن رو سر من و هی گفتن پاشو ما حوصلمون سر رفته... خلاصه پاشدم و یکم با اونا بازی کردم

خلاصه آنی زنگ زد و گفت برم حموم و حاضر باشم که بیاد دنبالم که ساعت ۱ بریم آرایشگاه...

منم رفتم حموم و اومدم بیرون حاضر شدم و رفتیم آرایشگاه...

خلاصه رفتیم آتلیه (انقدر عکس من و آنی خوشگل شد)و بعدشم رفتم خونه ی عمم(تولد اونجا بود)...

یه سری از مهمونا اومده بودن...خلاصه تا شب کلی رقصیدم و یه دعوایی هم با مامانم کردم

بعدش هم که مهمونا رفتن ما تا 2 داشتیم خونه ی عمه رو تمیز میکردیم...


1شنبه صبح پاشدم دیدم مامان اینا رفتن پرن...خیلی ناراحت شدم آخه کمترین کاری که میتونستن بکنن این بود که یه سوال بپرسن که من میام یا نه...خیلی ناراحت شدم...به آنی زنگ زدم و گفتم میام پیشت...بعد عمم و امیر حسین اومدن منم که با این امیر حسین کارد و پنیر....تو این چند روز من یه کاری کرده بودم که حال یه نفر رو گرفتم بعد پای اینم گیر بود...خلاصه از دست من عصبانی بود...بعد موقعی که داشتن میرفتن تو حیاط ایستاد کلی دادو بیداد کرد دعوا کردیم بعد رفت...

بعدش اون یکی عمم با مهرگان اومد...

بعدشم من رفتم پیش آنی و غروب رفتیم بیرون و 1 دوری زدیم معین (پسر عمه ی گرام) با ما همراه شد...

بعد اومدیم خونه و مامی کلید کرد که باید بریم تهران...من هی میگم مامی جان من درسای فردارو نخوندم مامی گفت عیب نداره...خلاصه عموم اینا اومدن و ما و عموم اینا و آنی اینا همه تو حال نشسته بودیم 11 نفر بودیم انقدر خندیدیم از اینور سالن یکی با اونور سالن حرف میزد....خلاصه کلی حرف زدیم و خندیدیم...

ساعت 12 هم ما راه افتادیم ه بیایم تهران....ساعت 3 رسیدیم..

منم صبح رفتم مدرسه و خلاصه خوب بود...


3شنبه که برف اومده بود...پنجره ی کلاس ما باز بود 3تا پسره گلوله برف انداختن خورد به معلم ما انقدر خندیدم....

زنگ تفریح در عرض 5 مین کل مدرسه فهمیدن این موضوع رو...


5شنبه هم که تولد مونا بود ما هم که تا 6 با امین کلاس داشتیم...کلاس تموم شد و رفتیم خونه و لباس عوض کردیم و رفتیم تولد...فقط 4 نفر از کل دوستایی که دعوت کرده بود رفته بودیم...بقیه همه فامیل بودن...خلاصه خوش گذشت...

بعد من اومدم خونه و رفتم اون تولد فامیلمون که مامانم رفته بود....بعد تا رسیدم اونجا همه خدافظی کردن رفتن....


الانم که رو به قبله ام من....مریض شدم شدید....فردا هم مدرسه نمیرم...

دیگهههه همین!!




نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد