من...

این وبلاگ توضیحی ندارد...

من...

این وبلاگ توضیحی ندارد...

.....

واییییی این ۲ روز تو خونه خوش گذشت....چقدر بد دوباره باید ۶ پاشم!!!

خوب این ۲ روز که حالم بد بود اما از این نظر که ۶ صبح پا نشدم خوب بود...

اما بچه ی خوبی شدم نشستم تا اونجایی که حالم خوب بود و یاری میکرد درس خوندم...آخه ۲ هفه دیگه امتحانای ترم شروع میشه منم که امسال متحول شدم و قول و این صحبتا...

اما نمیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــخوام....

۵ شنبه دوره ی دوستای بابامه....منم میخوام باشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم....

به ۲ دلیل نمیشه:

۱.مامان از من گرفته و حالش کمی بده....تازه اگرم خوب باشه میخواد ۵شنبه و جمعه بره خونه مامانش (آخه مامان بزرگم دستش شکسته) خوب من اونجا حوصلم سر میره خـــــــــــــــــــــــــــــــدا...

۲.مامان میگه نزدیکه امتحاناست ۵شنبه جمعه رو نباید از دست بدی بشین درس بخون...(اه همش درس درس )

۳.بابا رشت تشریف دارن و میگه من به خاطر ۱ نفر نمیام تهران دوباره برگردم آمل از همین ور میرم...(آخه من چه گناهی کردم خوب همه ی مهمونیا آمله ما تهرانیم....)

اعصابم خورده...

اون دفعه هم به خاطر همین درس لعنتی من نرفتم دوره بعد بچه ها ۵تایی رفتن بیرون و کلــــی بهشون خوش گذشت این دفعه هم همین میشه....

هــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدا !!!!!

....

خوب همینجوی اومدم تا تولد آنی رو تعریف کنم....

۵شنبه از مدرسه اومدم خونه و دیدم مامی هیچ وسیله ای جمع نکرده...گفتم ااا مگه نمیریم؟! مامی گفت نه...جاده شلوغه...منم گفتم به تو تلگراف زدن؟!؟!

زنگ زدم به بابا و گفت وسایل رو جمع کنین میریم...از من اصرار و از مامی انکار خلاصه راضی شد...

وسایل رو جمع کردم...رفتم یه سر پیش طناز که یه چیزی ازش بگیرم...یه ۱ ساعتی پیش طناز بودم و بعدش امدم خونه و راه افتادیم...

ساعت ۱۰ رسیدیم آمل و رسیدیم خونه دیدیم عموم اینا اونجان...من و دختر عموم هم کلـــــــی با هم حرف زدیم و خندیدیم....شام رو دور هم خوردیم ساعت ۱ بود که دیگه اونا رفتن و ما هم رفتیم خوابیدیم...

جمعه صبح پاشدم و فهمیدم دایی اینا دارن میان آمل کلی خوشحال شدم...

ساعت تقریبا ۵ بود که دایی اینا اومدن و ما(من...آنی...مامی...علیرضا) هم ساعت ۶ رفتیم که خریدای تولد بکنیم...رفتیم کارامون رو انجام دادیم و شام هم خونه ی عموم دعوت بودیم و خلاصه خوش گذشت...

شنبه خواب بودم  طبق معمول این ملینا و رومینا(۲تا دختر داییام) پریدن رو سر من و هی گفتن پاشو ما حوصلمون سر رفته... خلاصه پاشدم و یکم با اونا بازی کردم

خلاصه آنی زنگ زد و گفت برم حموم و حاضر باشم که بیاد دنبالم که ساعت ۱ بریم آرایشگاه...

منم رفتم حموم و اومدم بیرون حاضر شدم و رفتیم آرایشگاه...

خلاصه رفتیم آتلیه (انقدر عکس من و آنی خوشگل شد)و بعدشم رفتم خونه ی عمم(تولد اونجا بود)...

یه سری از مهمونا اومده بودن...خلاصه تا شب کلی رقصیدم و یه دعوایی هم با مامانم کردم

بعدش هم که مهمونا رفتن ما تا 2 داشتیم خونه ی عمه رو تمیز میکردیم...


1شنبه صبح پاشدم دیدم مامان اینا رفتن پرن...خیلی ناراحت شدم آخه کمترین کاری که میتونستن بکنن این بود که یه سوال بپرسن که من میام یا نه...خیلی ناراحت شدم...به آنی زنگ زدم و گفتم میام پیشت...بعد عمم و امیر حسین اومدن منم که با این امیر حسین کارد و پنیر....تو این چند روز من یه کاری کرده بودم که حال یه نفر رو گرفتم بعد پای اینم گیر بود...خلاصه از دست من عصبانی بود...بعد موقعی که داشتن میرفتن تو حیاط ایستاد کلی دادو بیداد کرد دعوا کردیم بعد رفت...

بعدش اون یکی عمم با مهرگان اومد...

بعدشم من رفتم پیش آنی و غروب رفتیم بیرون و 1 دوری زدیم معین (پسر عمه ی گرام) با ما همراه شد...

بعد اومدیم خونه و مامی کلید کرد که باید بریم تهران...من هی میگم مامی جان من درسای فردارو نخوندم مامی گفت عیب نداره...خلاصه عموم اینا اومدن و ما و عموم اینا و آنی اینا همه تو حال نشسته بودیم 11 نفر بودیم انقدر خندیدیم از اینور سالن یکی با اونور سالن حرف میزد....خلاصه کلی حرف زدیم و خندیدیم...

ساعت 12 هم ما راه افتادیم ه بیایم تهران....ساعت 3 رسیدیم..

منم صبح رفتم مدرسه و خلاصه خوب بود...


3شنبه که برف اومده بود...پنجره ی کلاس ما باز بود 3تا پسره گلوله برف انداختن خورد به معلم ما انقدر خندیدم....

زنگ تفریح در عرض 5 مین کل مدرسه فهمیدن این موضوع رو...


5شنبه هم که تولد مونا بود ما هم که تا 6 با امین کلاس داشتیم...کلاس تموم شد و رفتیم خونه و لباس عوض کردیم و رفتیم تولد...فقط 4 نفر از کل دوستایی که دعوت کرده بود رفته بودیم...بقیه همه فامیل بودن...خلاصه خوش گذشت...

بعد من اومدم خونه و رفتم اون تولد فامیلمون که مامانم رفته بود....بعد تا رسیدم اونجا همه خدافظی کردن رفتن....


الانم که رو به قبله ام من....مریض شدم شدید....فردا هم مدرسه نمیرم...

دیگهههه همین!!




دوردست ها...

. . . تو در دوردست ها ایستاده ای و به آسمان بالای سرت با خشم می نگری. . .

من در دوردست ها با فاصله از تو اینجا ایستاده ام و در گرمای ژرف و عمیق قلبم وجودت را خالصانه احساس می کنم . . .

تو در دوردست ها آنقدر در افکار خودت مشغولی که وجود مرا در این سو احساس نمیکنی . . .

تو در دوردست ها آنقدر از من دلگیری که صدای ناله ها و خواهش های بی انتهایم را نمی شنوی. . .

من در اینجا آنقدر غرق در تو و افکار تو هستم که چیزی جز رضایت تو نمی بینم. . . نمی خواهم و نخواهم دید. . .

تو در دوردست ها سرمست از عطر غرورت به همه نگاه میکنی و من اینجا با چشمانی پر از اشک و خالی از هر آنچه که نامش را غرور نامند به دنبال تو میگردم. . .

من در آستانه ی پاییز قصد تکیه بر بازوان تو را داشتم ولی تو در دوردست ها با  تلخی جواب اشتیاق بی حد مرا میدادی و صدای التماس هایم را نشنیدی. . .

تو در دوردست ها مرا رنجاندی. . .

تو مرا به صدای دلنشینت عادت دادی و مرا وادار کردی که همچون تو مغرور باشم...

تو مرا با تک تک کلماتت جادو میکردی. . . هر نقطه در کلماتت را بی اختیار از حفظم . . . !!

تو در دوردست ها با تلخی غرورت داغی بر دلم نشاندی که با یادآوریش لذت عشق را تجربه می کنم. . .

مانند لذت شنیدن جمله ی دوست دارم در سکوت صدای پاسی از شب. . . مانند صدای دلنوازت زمانیکه از من ناراحت است می لرزد. . .

من در اینجا با سرمای وجودم مینویسم . . . سرمایی که تا مغز استخوانم را می سوزاند. . . با دستانی مینویسم که می لرزد و از خدا میخواهند. . . به راستی آنها از خدا چه میخواهند جز تو؟!؟! آری این دو دست دیگر هیچ چیز را جز تو از خدای جهانیان طلب نمیکنند . . . تو را. . .آری تو را. . .

تویی را که در دوردست ها همه چیز از خدای عالم طلب میکنی جز من . . . ولی هنوزم تو را میخواهم....با تمام وجود عاشقانه تو را ستایش میکنم و تا کنون از تو با درگاه خدا گله ای نکردم . . .هنوز هم تو را با تمام وجود فریاد میزنم اما تو در دور دست ها دست در گریبان خود فرو برده و با لبخند پیروزمندانه ای به کارهایت می اندیشی . . . بیاندیش که اندیشیدن در پایان برای تو پیروزی و برای من زجر را به ارمغان می آورد. . . بیاندیش که اندیشه ی پر فروغ تو برای من در ذهنم از هر چیز با شکوه تر است. . .

با جلال و شکوه بیاندیش. . . مردانه بیاندیش و عاشقانه لبخند بزن و به خود بیاندیش . . .و آنگاه که از تمام پیروزی هایت احساس رضایت کردی اندکی هم به من بیاندیش با خود اندیشه کن و بیاندیش که. . . بیاندیش که. . . من در دور دست ها

      

   دوستت دارم. . .