من...

این وبلاگ توضیحی ندارد...

من...

این وبلاگ توضیحی ندارد...

عشق یعنی کوتاه ترین راه بین ۲ قلب!!

خوب ۵شنبه و جمعه ۲ روز بسیار بسیار مذخرف بود که تعریف کردن نداره...تا امروزم موضوع قابل ارضی نبود!!

فقط خواستم اون پست غم انگیز بره پایین!!!

پ.ن ۱: در چشمان کسی که پرواز را نمیفهمد هرچه بیشتر اوج بگیری کوچکتر خواهی شد...

پ.ن ۲: در شادی سهیم نباش دلیل باش....در غم دلیل نباش سهیم باش!!!


روحت شاد !!!

آن تناور درخت خانه شکست

بعد از این کی توان بر سایه نشست

او که پر بار بود و سایه گستر

چو توان مهر او ز دل گسست


فردا دقیقا میشه ۱ سال که پیشمون نیستی...یعنی ۳۶۵ روز !!!

۱ساله که ما داریم با عکست و خاطراتت و یادت زندگی میکنیم!!

هیچ وقت روزایی رو که  منو آنی دستتو می گرفتیم و تو مارو میبردی پارک یادم نمیره...

هیچ وقت وقتایی که تورو قلقلک میدادم و تو برای اینکه دلم نشکنه میخندیدی یادم نمیره...

هیچ وقت خاطرات ۶ سالگی تا ۸۴ سالگیت رو که همیشه واسم تعریف میکردی یادم نمیره...

هیچ وقت وسیله های قدیمی که همیشه به من و آنی فقط نشون میدادی یادم نمیره...

هیچ وقت به اینکه تو ۱ روزی در کنار ما نباشی فکر نمیکردم...

از ساله پیش ۱۶ مهر بدترین روز عمرم شد...

روزی که هر وقت یادم میوفته گریم میگیره...

روزی که برای اولین بار اشک پدرمو دیدم...

روزی که به من گفته بودن بیمارستانی تا حالم بد نشه اما تو تو سرد خونه بودی...

روزی که وقتی تن بی روحت رو آوردن خونه همه داد میزدن و میگفتن پاشو اما تو همونجور بی حرکت بودی...

روز بدی بود هیچوقت یادم نمیره...

منی که همیشه وقتی میومدم آمل به شوق دیدن تو خوشحال بودم حالا تا خود آمل گریه کردم...

روزی که دلم نمیخواست هیچ وقت بیاد...

اما اومد...

حداقل خوشحالم که اونجا جات خوبه!!

همیشه دوست دارم بهترین پدر بزرگ دنیا!!!!

پدرم دیده به سویت نگران است هنوز

غم نادیدن تو بار گران است هنوز

آنقدر مهر و وفا بر همگان کردی تو                        

نام نیکت همه جا ورد زبان است هنوز


عشق یعنی: یه رعد و برق !!

واااااااااااااااااااااااااااای که نمیدونی امروز چقدر خوش گذشت!

الان ۳ روز که زنگ کوکم زنگ نمیزنه و من خود به خود ساعت ۶:۳۰ چشام باز میشه نمیدونم چرا !!!!!!!!!!!!!!!

امروز یه دور ساعت ۵ پا شدم و یه بارم ساعت ۵:۴۵ نمیدونم چرا حس میکردم زمان ایستاده اعصابم خورد شده بودکلافه!!

خلاصه بلند شدم و رفتم مدرسه تا ۸ تو حیاط بودیم بعدشم رفتیم سمت اوتوبوس ها که بریم اردو!!!

اکیپ ما ۱۱ نفر بود که سوار یه اوتوبوس شدیم و تا اومدیم دست بزنیم و بخونیم یارو گفت اصلا سر و صدا نکنین و ایناگریه مام ۲ ۳ مین ساکت بودیم بعدش شروع کردیم به خوندن که خانوم د.ق (که واقعا نمیدونم نقشش تو مدرسه چیه !!!) اومد یکم چرت پرت گفت منم با پررویی تمام گفتم نیس مارو خیلی جاهای خوب میبرین غر هم میزنین اه اه اه!!!! بعد به یکی گفت اسم اینارو بنویس گفتم شمام که کم میارین میخواین انضباط کم کنینزبان!!!

خلاصه تا برسیم خودمون گفتیم و خندیدم...رسیدیم و رفتیم یه جا نشستیم بعد از خوردن مقداری حله هوله بلند شدیم و ایلی رفتیم پیش بچه های دیگه کلی زدیم و اینجانب مقداری خوندم و خوش گذشت....بعد من و سارا و پانته آ و گوهر داشتیم میخوندیم و میرقصیدیم و با دوربین من فیلم میگرفتیم که طی یک عملیات شدیدا ضد حال زدن و دوربینمو گرفتن...منم کمی بهم استرس وارد شده بود یکم سردرد گرفتم بعد رفتیم دعوا بعدشم دوربینم گرفتم اما با پررویی تمام بازم فیلم گرفتیم و رقصیدیم که بازم اومدن این یکی دوربین رو گرفتن و بعدشم با یه تعهد پس گرفتیم منم که اعصابم خورد شده بود  داشتیم میومدیم بیرون به مسوول اونجا گفتم در مورد کادرتون تجدید نظر کنین و بعدشم که یکم رفتیم جلو بلند یه چیزی گفتم!!

به جاش این دفعه اومدیم تو یه اوتوبوس دیگه که یارو خیلــــــــــــــــــــــــــــی باهال بود بهش فلش دادیم و تو اوتوبوسی که ۱ نفر آدم به زور از بین صندلی ها رد میشد ما کلـــــــــــــی رقصیدیم انقدر رقصیدیم که پام درد میکنه...منم که پایه ی شدید رقـــــــــــــــــــــص!!! کلــــــــــــــــــــــــی حال داد

خلاصه که خیلی خوش گذشت به غیر اون ضد حالا...

پ.ن ۱: شدیدا خسته ام !!!

پ.ن ۲: دوست دارم!!

پ.ن ۳: اینم یک نمونه از بروز استعدادها سر زنگ شیمی !!!