من...

این وبلاگ توضیحی ندارد...

من...

این وبلاگ توضیحی ندارد...

المپیاد....

دیگه بیخیل شدم....واسم عادی شد...بود و نبودت یکی شد....

خوب دیگه مینویسم از خودم:

خوب دیروز تو مدرسه که کلا بیکار بودیم....بعد دفتر من رو صدا زد رفتم ببینم کی لوم داده...

رفتم و گفتن که این کارت المپیادت کارت رو گرفتم و دیدم فیزیک فرداست و ریاضی هم جمعه...بعد من نمیدونستم...اصلا نمیدونستم تا کجا باید بخونم دنبالشم نرفته بودم...بعدش یادم افتاد که دوره این هفته است و دفعه ی پیش که قرار بود من نرم و کلی هم ناراحت بودم جون ما نرفتیم کنسل شدبه خاطر این هم به مامانم نگفتم جمعه هم المپیاد دارم...بعد بابا و مامانم کلی تعجب کرده بودن و خوشحال بودن....بابابم گفت از اعتماد به نفست خوشم اومد منم گفتم آره دیگه چسبیده به سقف...

البته خوشحال بودم که مدرسه نمیرم...

خلاصه صبح پاشدم و بابام من رو رسوند حوزه...اونجا هیج آشنایی پیدا نکردم...

ساعت ۹ رفتیم بالا و با اعتماد به نفس کامل....آخه یکی نیست به من بگه تو توی امتحان فیزیک مدرسه مونده بودی المپیاد رفتنت چی بود...

خلاصه سوال هارو دادن و از همون سوال اول که میخوندم نمیفهمیدم چی میگه....همه سخت مشغول فکر کردن و حل کردن من سخت مشغول ده بیست سی چهل کردن....

مثلا یه سوال بود گزینه ی "ه" داشت گفتم ااا این "ه" جدیده اون رو زدم....بعد خودم که جواب میدادم از کار خودم خنده ام گرفته بود بعد گفتم الان مراقب میگه دختره دیوونست بیخود میخنده...

خلاصه تموم شد و دیدم هیچکی هنوز نرفته گفتم شاید اولین نفر من باشم ضایعست....بعد ۶ نفر باهم رفتن منم پاشدم....اومدم بیرون و باید خودم بر میگشتم خونه منتها بلد نبودمخلاصه راه رو پیدا کردم و اومدم خونه....بعدشم چون زنگ آخر پرورشی داشتم نرفتم مدرسه....

دیگه فعلا همیناااااا!!!!

پ.ن:بیشتر از همه کیک و آبمیوش مزه داد....