من...

این وبلاگ توضیحی ندارد...

من...

این وبلاگ توضیحی ندارد...

جمعه...

خوب اومدم ....

۵شنبه بابا اومد دیدیم خیلی خسته است....گفت ۱ ساعت میخوابم بعد میریم...خوابیدن همانا مامانم بیدارش نکردن همانا...خلاصه قرار شد جمعه صبح راه بیوفتیم...

صبح ساعت ۷ پاشدیم...به مامی گفتم اه نمیذاری آدم یه جمعه راحت تا ۱۱...۱۲ بخوابه...

خلاصه راه افتادیم و ساعت ۱۲ رسیدیم آمل و بعدشم آنی و علیرضا اومدن و وقتی هم که اینا میان دیگه تمرکز واسه درس خوندن میپره...

بعد من ۱ بار لباس رو خونه پوشیدم بابا دید تایید کرد...یه بار هم آمل پوشیدم که علیرضا تایید کنه...یکی ۲تا که نیستن...بعدشم ساعت ۴ رفتیم خونه ی آنی اینا بعدش رفتیم آرایشگاه و آنی که کلی جیگر شده بود خیلــــــــــــــــــــــــــــی خوشگل شده بود ماشاالله...منم خوشگل شده بودم...هی بهش گفتم بریم آتلیه ها هی گوش نداد...خلاصه قرار شد هفته ی بعد واسه تولدش بریم...

حالا اومدیم خونه دیر هم شده بود علیرضا گیر داده آتی باید شالش رو بندازه من ببینم تایید کنم بعد بریم...حالا شال رو انداختم میگه بریم خونه اون یکی شال رو برداریم....گفتم علیرضا بیخــــــــــــــیال دیره ه ه ه....خلاصه از خر شیطون اومد پایین و رفتیم و از ۹ تا ۱ ما همش وسط بودیم و رقصیدیم فقط واسه کیک بریدن نشستیم...منم با اون ۱۱ سانت پاشنه پدر پدر جد پام دراومد...ولی خیلی خوش گذشت... حالا پسر عمه ی من غیرت بازی...تو دلم گفتم توی سیب زمینی بی رگ واسه من غیرت بازی در نیاری نمیشه؟!؟! بعدشم یک بحث کوچولو(دعوا) باهم  کردیم یه حرف سنگین زدم خیلی ناراحت شد از ساعت ۱۱:۳۰ تا ۱ یه گوشه نشسته بود تو فکر بود و ناراحت دلم براش سوخت...اما خوب تقصیر خودش بود به من چه میخواست.....استغفرالله....

بعد جمعه سالگرد ازدواج عموم بود...ما و آنی اینا و عموم اینا و اون یکی پسر عمم بعد از نامزدی رفتیم دور دور بعد عموم واسه همه بستنی خرید...انقدر هوا سرد بود ما داشتیم میلرزیدیم بستنی میخوردیم بعد رفتیم روی یه پلی اونجا پیاده شدیم کلی بزن برقص کردیم خیلی خوش گذشت آسمون هم پر ستاره بود فوق العاده قشنگ بود...من که دیگه نمیتونستم رو پام وایسم...از پادرد و خواب و خستگی و سرما خلاصه رازی شدن و برگشتیم ساعت ۳ اومدیم و خوابیدیم...

حالا ساعت ۱۰ مامانم منو بیدار کرده میگه پاشو درستو بخون منم قاطی کردم گفتم ولم کن بابا بذار بخوابم اصلا من فردا نمیرم امتحان بدم...

خلاصه خوابیدم و ساعت ۱۲ پاشدم...گفتم ناهار میخورم میشینم سر درس...موقع ناهار آنی اومد و دیگه درس مرس بیخیال....ساعت شد ۵ من تازه نشستم به درس خوندن...یکم خوندم و بعد عمم اومد...وقتی هم که مهرگان میاد دیگه عمرا نمیشه درس خوند...

بعد نشستیم من کلی داشتم مخ مامان و بابا رو میخوردم که آقاجان نریم تهران بیخیال امتحان مهم نیس....کلی من و پسر عمم فک زدیم آخر سر مامانم به بابام گفت خوب پاشو بریم دیگه...منم گفتم آره دیگه منم که آفتابه پر میکردم...

بعد هم ساعت ۹ میخواستیم راه بیوفتیم...

بعد بابا و علیرضا داشتن وسایل رو جا به جا میکردن من و آنی نشستیم تو ماشین علیرضا....من صدای ضبط رو بردم تا ته با آنی کلی رقصیدیم تو ماشین...اینقــــــــــــدر خندیدیم...بعد که پیاده شدم و با آنی و علیرضا خداحافظی کردم...بغضم گرفت...

نشستیم تو ماشین و راه افتادیم بی اختیار اشکام میومد...

من آنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی رو میخوام....

خلاصه ساعت ۱۲ رسیدیم تهران...منم تا ۲:۳۰ نشستم درس خوندم صبح هم خواب موندم....بعد با عجله حاضر شدم و رفتم بیرون....وااااااااااااااااای نمیدونی چه برفی میومد منم که عاشق برف و بارون....خلاصه رسیدم مدرسه و امتحانم هم بد نبود اما عالی هم نبود...

کلی هم خندیدیم با بچه ها...

الانم باید برم هندسه بخونم که نشستم پای کامپیوتراااا!!!

تماس...فرت!!!!


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد